امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

تولد مامان

سلام پسرک مامان الهی قربونت برم میدونم که میدونی دیروز تولد مامان بود. صبح که از خواب بیدار شدم منتظر تبریک بودم دوست داشتم ببینم کیا یادشونو که خاله ساناز دوستم مامانی و خاله الهه خاله بهاره خاله فاطمه خواهرای گلم بابایی بابای مهربونم حتی داداش کوچولو بهم تبریک گفتن (محمدرضا جونم زنگ زد و گفت اجی الهام تبلوکت مبالک میخوام بلات کیک بخلم بخولی شمعشو پوت کنی) اما منتظر تبریک یکی دیگه بودم تا شب صبر کردم اما بابا مصطفی بهم تبریک نگفت از دانشگاه یه راست رفتیم خونه مامانی شام اونجا بودیم اما به خاطر فوت مامان معصومه نمیشد جشن گرفت (اما من از چند نفر کادوهامو گرفتما) بعد شام رفتیم خونه ساعت تقریبا ١٢.٣٠ شب بود یهو دیدم بابایی یه کیک کوچول...
30 آذر 1391

امیرعباس در 10 ماهگی..

پسرک ناز مامان ده ماهگیت با یه هفته تاخیر مبارک نازنینم.. سه شنبه هفته پیش بردمت واسه چکاپده ماهگی قدت ٧٢ سانت بود اما وزنت تغییری که نکرده بود صدگرمم کم شده بود که از وقتی فهمیدم کلی ناراحتو نگرانتم چرا تپلی نمیشی تو پسرم؟ یه دو هفته است که سرما خوردی سرفه های بدی میکنی دوبار بردمت دکتر حتی کم کردن وزنتم گفتم اما اونا گفتن که اگه ماه بعد دوباره کم کرد اونوقت برات ازمایش مینویسن.. جون مامانی تپل شو بذار بدنتو با امپول سوراخ سوراخ نکنن من طاقتشو ندارم عزیزم. بذار از ده ماهگیت بگم پسرکم تازه چند روزه که به زحمت و خیلی کم سینه خیز میری گاهی هم چندقدم چهار دستو پا اما با کلی بی میلی وقت دوست داری از جایی بگیریو بلند شی تا راه بری عاشق راه ...
28 آذر 1391

محرم91(2)

سلام با کلی تاخیر واقعا شرمنده ام پسرکم این روزها که گذشت روزای زیاد خوبی نبود یکم بی حال و حوصله بودم حس نوشتن نداشتم اما حالا اومدم به طور مختصر بگم برات تو روزهایی گذشت چه اتفاقایی افتاد: یادته گفتم دلم میخواد ببرمت مجمع شیرخواران حسینی ؟، قسمت نشد مامانی حال مامان بزرگ من خیلی بد بود تصمیم گرفتیم که جمعه روز قبل تاسوعا بریم زنجان عیادت مامان معصومه، اخه احتمال میدادم این اخرین دیدارمون باشه که متاسفانه همینطور شد بنده خدا خیلی مریض بود زمین گیرشده بود و نمیتونست صحبتم بکنه اما از دیدن تو کلی خوشحال شد اخه همه به من زنگ میزدن میگفتن مامان معصومه دوست داره امیرعباسو ببینه توروخدا ببر پیشش که منم اینکارو کردم.. فرداش روز تاسوعا بود برگش...
28 آذر 1391

deltangi

salam kheyli vaghte ke nayoomadamo up nakardam hesabi delam tang bood mostafa ghol dade interneto zoodi vasl kone felan ke ba mobil daram post mizaram gooshim farsi nadare bebakhshid ye chandroozam ke daneshgah naraftam az tarafi mostafa karesh ziyad shode faghat chand saat khoonast unam mikhabeo esterahat mikone manam too khoone hoselam sar mire amirabbas ham nemizare hadeaghal dars bekhoonam bacham mesle man hey deltang babash mishe tanhaeiro ham doost nadare delesh mikhad doresh shooloogh bashe az vaghti mahd nemire hey bahoone migire rasti hamchenan na sinekhiz mire na 4dastopa ke fekr nakonam diged bere ama hesabi too istada...
10 آذر 1391
1